جملات زیبا و تاثیر گذار
کسب درآمد واقعی همه ی ما روزانه به شارژ موبایل، اینترنت همراه و پرداخت قبض نیاز داریم و سامانه های زیادی مرتبا بهمون تبلیغ میشه… خوبه که بدونید وجود بیش از ۴۰ میلیون سیم کارت اعتباری، گردش مالی بزرگ و سودی بیشتر از ۵۰۰ میلیارد تومان در سال ایجاد کرده که همه ی رقبا با تبلیغات زیاد سعی در تصاحب قسمت بیشتری از اون رو دارن…اما سامانه ۷۰۳۰ اومده تا ۷۰درصد از سود رو با کاربرانش تقسیم کنه! بعد از ورود به سایت یا اپلیکیشن ۷۰۳۰ شماره موبایل شما کد معرف شماست که با اون دوستانتون رو دعوت میکنید، اگه از اونها هم بخواهید همین کارو انجام بدن، شما روی هر خرید همه کسانی که از طریق شما با هفتاد سی آشنا شدن ده درصد سود می برید و به درآمد میلیونی میرسید.اما این چطوری اتفاق می افته؟ پس الان وارد ۷۰۳۰ بشید و از این به بعد خرید هاتون رو از اینجا انجام بدید و دوستانتون رو دعوت کنید تا همه با هم در سود این بازار بزرگ سهیم باشیم.
بنابراین می توانید از این کد معرف استفاده کنید matn70
داستان گنجشک و آتیش گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت! پرسیدند: «چه می کنی؟» پاسخ داد: «در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.» گفتند: «حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.» گفت: «شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خداوند می پرسد زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟ پاسخ میدهم: هر آنچه از من بر می آمد!» نوع مطلب : داستانک، برچسب ها : داستان های کوتاه، داستانک، داستان جالب، داستان آموزنده، داستان تاثیر گذار، داستان زیبا، داستان کوتاه، لینک های مرتبط : مردی حاشیه خیابان بساط پهن کرده بود زرد آلو هر کیلو 2000 تومن هسته زرد آلو هرکیلو 4000 تومن! یکی پرسید: چرا هسته اش از زرد آلو گرونتره ؟ فروشنده گفت: چون عقل آدم رو زیاد میکنه مرد كمی فكر كردُ گفت: یه کیلو هسته بده خرید و مشغول خوردن که شد با خودش گفت: چه کاری بود زرد آلو میخریدم هم خود زرد آلو رو میخوردم هم هسته شو هم ارزونتر بود..! رفتُ همین حرف رو به فروشنده گفت، فروشنده گفت: بله نگفتم عقل آدم رو زیاد میکنه چه زود اثر کرد دهخدا نوع مطلب : داستانک، برچسب ها : داستان های کوتاه، داستان های آموزنده، داستان های دهخدا، داستان های زیبا، داستان های زیبا و آموزنده، داستان های پند دهنده، داستان های زیبای دهخدا، لینک های مرتبط : عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود. کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن. زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل انسانی زندگی کنیم . نوع مطلب : داستانک، برچسب ها : داستان های کوتاه، داستانک، داستان جالب، داستان آموزنده، داستان تاثیر گذار، داستان زیبا، داستان کوتاه، لینک های مرتبط : روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد. یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیزکرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خودپر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت: "هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد." نوع مطلب : داستانک، برچسب ها : داستان های کوتاه، داستانک، داستان جالب، داستان آموزنده، داستان تاثیر گذار، داستان زیبا، داستان کوتاه، لینک های مرتبط : ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯﻧﺪﻧﺪ. ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.» ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ تأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎشیم نوع مطلب : داستانک، برچسب ها : داستان های کوتاه، داستانک، داستان جالب، داستان آموزنده، داستان تاثیر گذار، داستان زیبا، داستان کوتاه، لینک های مرتبط : مردی ٣٢ ساله، نزد پزشكی به نام "ریچارد كراولی" رفت و شكایت كرد كه: نمی توانم عادت مكیدن شصتم را ترك كنم. كراولی گفت: زیاد در موردش نگران نباش؛ فقط سعی كن هرروز انگشتی غیر از انگشت دیروزی بمكی. مرد كوشید تا آنگونه كه به او دستور داده شده بود عمل كند. اما هربار كه انگشتش را به سمت دهانش میبرد، میبایست آگاهانه تصمیم میگرفت كه امروز كدام انگشت را باید هدف عادتش قرار دهد! قبل از آنكه هفته به آخر برسد عادت او رفع شده بود. ریچارد میگوید: وقتی عمل ناپسندی عادت میشود، كنار آمدن با آن مشكل میشود. اما وقتی بخواهیم رفتارهای جدیدی به این عادت اضافه كنیم، آگاه میشویم كه به زحمتش نمی ارزد‼️ نوع مطلب : داستانک، برچسب ها : داستان های کوتاه، داستانک، داستان جالب، داستان آموزنده، داستان تاثیر گذار، داستان زیبا، داستان کوتاه، لینک های مرتبط : زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد. همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده." مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم! زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاهکردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که میبینیم، در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟ نوع مطلب : داستانک، برچسب ها : داستان های کوتاه، داستانک، داستان جالب، داستان آموزنده، داستان تاثیر گذار، داستان زیبا، داستان کوتاه، لینک های مرتبط :
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد... من هم استوار بودم و تنومند! من را انتخاب کرد... دستی به تنه و شاخه هایم کشید تبرش را درآورد و زد و زد..... محکم و محکمتر.... من هم به خودم میبالیدم.. دیگر نمیخواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود میتوانستم یک قایق باشم شاید هم چیز بهتری..... درد ضربه هایش بیشتر میشد و من هم به امید آینده ی بهتر تحمل میکردم، اما.... ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومندتر بود... شاید هم نه!! اما هر چه بود به نظر مرد تبر به دست، آن درخت بهتر بود، چوب بهتری داشت و من جلوه ای برایش نداشتم! مرا رها کرد با زخم هایم و او را برد.... من دیگر نه درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و ... خشک شدم.... این عادت انسانهاست، قبل از اینکه مطمئن شوند انتخاب میکنند... خواسته یا ناخواسته ضربه هایشان را میزنند، اما شرایط بهتری که سر راهشان آمد او را به حال خودش رها میکنند... بی توجه به راه نیمه رفته! تا مطمئن نشدی تبر نزن.... تا مطمئن نشدی احساس نریز... دیگری زخمی میشود... خشک میشود! نوع مطلب : داستانک، برچسب ها : داستان های کوتاه، داستانک، داستان جالب، داستان آموزنده، داستان تاثیر گذار، داستان زیبا، داستان کوتاه، لینک های مرتبط :
روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد. یک شیشه وسطِ یک آکواریوم بزرگ گذاشت و آن را دو نیم کرد. در یک سمت، ماهی بزرگی قرار داد و در سمت دیگر " یک ماهی کوچک " که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگ بود بود. ماهی بزرگ، بارها به ماهی کوچک حمله کرد و هر بار به دیوار نامرئی(شیشه ای) برخورد کرد تا اینکه دیگر ناامید شده و از حمله دست کشید. او دیگر باور کرده بود که شکار آن ماهی کوچک محال و غیر ممکن است.. دانشمند دیوار حائل را برداشت. ولی ماهی بزرگ دیگر هیچ وقت به سمت ماهی کوچک نرفت... دیواری که در ذهنش بین او و ماهی کوچک ساخته شده بود بسیار محکم تر از آن دیوار شیشه ای بود ... نوع مطلب : داستانک، برچسب ها : داستان های کوتاه، داستانک، داستان جالب، داستان آموزنده، داستان تاثیر گذار، داستان زیبا، داستان کوتاه، لینک های مرتبط : یه روز دختره از "دوستت دارم" های پسره خسته میشه...شب پسره بهش اس میده....دختره بدون اینکه اس رو بخونه گوشی رومیذاره زیربالش و میخوابه.... صبح دختره باصدای زنگ مادره پسره ازخواب بیدارمیشه... مادره پسره میگه: "پسرم فوت کرد"... بعد دختره برای اخرین بار باگریه اس رو میخونه که پسره نوشته بود: "سلام عشقم!تصادف شدیدی کردم...خودموبه زورتا اینجا رسوندم... 1 دقیقه میای جلودر ببینمت؟؟" پرنسس مهربون نوع مطلب : داستانک، برچسب ها : لینک های مرتبط : پسری دختر زیبایی رو تو خیابون دید.... شیفته اش شد .... چند ساعتی باهم تو خیابون قدم میزدند ... که یهویه مازراتی جلوی پاشون ترمز کرد . . . دختره به پسر گفت : خوش گذشت اما من همیشه نمیتونم پیاده راه برم .... کار نداری؟!! بای ...! دختره نشست تو ماشین راننده بهش گفت : خانوم ببخشید میشه پیاده بشی؟ ... من راننده این اقا هستم !!! نوع مطلب : داستانک، برچسب ها : لینک های مرتبط : کلیک کن پشیمون نمیشی
موضوعات تبلیغات پربازدیدترین مطالب
کد پربازدیدتریندرباره وبلاگ مطالب اخیر آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها نویسندگان برچسبها ابر برچسبها آمار وبلاگ فرم تماس |
کلیه حقوق این وبلاگ برای جملات زیبا و تاثیر گذار محفوظ است
|